زندگی رسم خوشایندیست
-خبرنگارها بفرماین داخل! با حرف آقای معاون، همه به طرف در یورش میبرند و اول از همه من که نفر جلوتر هستم پا به اتاق میگذارم. زیر لبی و آرام سلام میکنم و جوابی گرم و مهربان میشنوم. در انتهای اتاق او را میبینم که کنار آقای رییس نشسته. متین و آرام با قد بلند و گردنی که کمی به شانهی راست خم شده. با موهای یکدست سپید، عینک روی صورت و لبخندی محجوب. باورش برایم سخت است. ولی کارگردان مهربان روزهای کودکی، درست در چند قدمی من قرار دارد. خبرنگارها همه به اتاق میآیند و هرکدام در گوشهای مستقر میشوند. هرکس به اندازهی بضاعتش، ابزار کار خود را بیرون میآورد. بعضی دوربینهای پیشرفته، بعضی دستگاه وُیس و بعضی مثل من، دفترچه یادداشتی کوچک با یک عدد خودکار. صدای چیلیکچیلیک دوربینها فضا را پر میکند. آقای رییس از نتیجه فعالیتهای هنری کارگاه میگوید و همه یادداشت برمیدارند. حالا نوبت آقای کارگردان است که از حال و هوای این روزهایش در مشهد بگوید و از اینکه همراه شدن با جوانهای هنرمند مشهدی چقدر بهش انگیزه و انرژی میدهد. گفتگوها خودمانیتر میشود. آقای کارگردان حالا دارد خاطرهای از مادرش میگوید. از مشکلاتی که در زندگی داشتند و ارادت و عشق پایانناپذیر مادر به شهر مشهد. موقع صحبت از مادر مرحومش، صدایش میلرزد و گلویش، بغض میکند. قیافهها متاثر شده. شاید بقیه هم مثل من از ذهنشان چهرهی پیرزنی را عبور میدهند که خیلی از خاطرههای کودکیمان را ساخته. همان پیرزنی که از پشت چینهای پیشانی و چشمغرههایی که از آنطرف قاب سیاه عینک، نثار مجید میکرد، یک دنیا عشق، مهربانی و صفا داشت. آنقدر زیاد که وقتی مجید، راهی شیراز شده بود با آن لهجهی شیرینش به مرغ عشقها میگفت: «یوخده بوخونین دلم گرفتهس. مجید که رفتهس شماها دل ندارین؟» خبرنگارها سوالهایشان را میپرسند و کارگردان قصههای مجید، سروقامت سینمای ایران، مردی که هر تار موی سپیدش رنجنامهای است از سختیهایی که در این سالها کشیده، با صبر و حوصله، به تکتک سوالها جواب میدهد. بالاخره جلسه تمام میشود. همه راهشان را میکشند و از اتاق بیرون میروند. من که همهی این مدت از شدت ابهت فیلمسازی که در حضورش بودهایم، جرئت نکردهام کلمهای به زبان بیاورم، جلو میروم. با صورتی که خیس عرق شده و زبانی که به لکنت افتاده. همهی جسارتم را جمع میکنم تا بگویم: «سلام... میخواستم بگم. خیلی خوشحالم از اینکه امروز در محضرتون بودم... میخواستم از طرف خودم و همهی همنسلام ازتون تشکر کنم. به خاطر تمام حس قشنگ و خوبی که توی سالهای بچگی با قصههای مجید و فیلمهایی مثل بیبی چلچه و آلبوم تمبر بهمون دادین.» کارگردان مهربان، با شنیدن حرفهایم بزرگمنشانه لبخند میزند و سر تکان میدهد. خیلی حرفها دارم که بزنم. میخواهم بگویم چقدر فیلم شب یلدایش را دوست دارم و چقدر متاثرم از اینکه شنیدهام این فیلم داستان زندگی خودش است. میخواهم بگویم تا رنج نباشد، هنر زاده نمیشود. بگویم حتی فیلم گل یخ که به گفتهی خودش، بدترین فیلمش است هم سرشار از احساس است. بگویم فیلم اتوبوس شبش یکی از قشنگترین فیلمهایی بوده که همهی عمر دیدهام. میخواهم بگویم: «آقای کارگردان! خیلی دوستت داریم.» ولی همهی این حرفها را قورت میدهم. با آقای کارگردان که از جلسه طولانی خسته شده، خداحافظی میکنم و زود از اتاق بیرون میآیم. پلهها را تند پایین میآیم، از ساختمان خارج میشوم و در همهی این مدت توی دلم دعا میکنم کاشکی آقای کارگردان حالاحالاها زنده بماند، فیلم بسازد و با فیلمهایش برایمان خاطرهسازی کند.
Design By : Pichak |